چهار فصل
احساساتم ، آنچه فکر میکنم زیباست
تغییر

به سرعت همه چیز عوض خواهد شد…میدانم

چیزی رو به ویرانیست

خسته ام

میخوام بخوابم…یه مدت طولانی کسی رو نبینم.کار نکنم.میخوام کشاورزی کنم.بیشتر منظورم گل کاشتن هست تا دروکردن کون پاره کن محصولات!

یه خونه کوچیک داشته باشم با همسرم کارهای ساده بکنیم.مربا درست کنیم.نون بپزیم هرچند مزه اش شبیه سنگگ خاشخاشی نشه.آهنگ گوش کنیم.گیاه بکاریم.به دنیا وصل شیم

با یه تفنگ کوچولو دنبال پرنده ها بیفتم.پاهام تو رودخونه فرو بره

میخوام هیچی نباشم فقط بعدازظهرها راحت بخوابم و غروبا چایی بخورم

میخوام ساده بشم.نمیشم

فقط خسته تر میشم

سرعت

سرعت مغزم از زبانم بیشتر شده…جا میمانم در گفتن خودم

حسرت
نوشته های اندک گذشته ام را که می خوانم ... می گدازم
حسرت نوشتن کشت مرا

زندگی ساده

__Take_The_Dive___by_imbecile_anthem

نوشتن راز جاودانگی
یادم میره که چه چیزهایی مشغولم میکرده یا چجوری تصمیم گرفتم خودم رو بازسازی کنم
انگار تو زمانهای جدا از هم زندگی میکنم
چون ما توی خودمون زندگی میکنیم و جز در مواقع خاص (جذبه؟) نمتونیم خودمون رو از بالا ببینیم
دو راه هم بیشتر نداره روانکاوی یا... نوشتن
ترس
این اولین نوشته بعد از ازدواجه
که خوب البته اهمیتی ام نداره
مهمترش اینه که از روی ترس و استرس نوشته میشه...در زمان پریود ماهانه مغزی
میترسم...باید تو بچگی از مغازه ها چیزای کوچولو ور میداشتم
همیشه یه چیزی بهم میگفت چیزای کوچولو و خوشمزه مغازه ها مال بچه هاست که ازش لذت میبرن، لازمم نیست حتما بابتش چیزی بدن

اندر مبحث نوشتن
می نویسیم

متن کسی است و نویسنده اش کس دیگر، حق هم در دانشگاه می چرد
قالب این وبلاگ توسط سایکو تهیه شده است