چهار فصل
احساساتم ، آنچه فکر میکنم زیباست
این حکایت من است
حکایت تنهایی کوچک من
...
،هر شب، خم های شرابم، سر به گریبان فروبرده
تردیدهای مرا میان خویش
می پرورند
شرابهایم گویی از برزخ حیرت ویقین آمده
صاف چون رنگ بی خودی
منتظر می مانند
نظاره
بر دوشت از اشک خیمه ای میزنم
آنگاه که هق هقی سینه ات را میشکند
...
و میان لحظه های دور از دست، به نظاره از دست رفته خویش مینشینم
دانستن یا مردن...مساله این است

اصلا نمیدونم چی بنویسم
فکر کنم ...اصلا فکر هم نمیتونم بکنم
شرافت
من قاطری دیدم که بوی نان میداد
بوی شرافت
عزیزم...گل رنگین کمان شعرهای من
چرا تو همیشه بوی ادکلن میدهی؟
جلوی آینه... به یاد کدام شرافت ازدست رفته افتادی؟
هی دلم آبی آسمون میخواد
هی آبی دریا
هی شکوه
هی گستردگی
...
تمام نشدن حس قشنگیه
کوهنوردا میدونن چی میگم
...
الان باید جور خاصی بود
الان دیگه همه چیز شروع شده
ما پیروزیم
ما مظلومان
ما پیروان راستین
ما
ما
.
.
.
نفرتم را از انقلابیون عزیز نمیتوانم پنهان کنم
منتها الان
الان وقت یه خواهشه: آقای گنجی لطفا ما رو تنها نگذارید
زادگاه
خوب امروز هم اون بالا بودم ! میان ابر و ... و ...خلاصه
این بار اما همه چیز آشنا بود
تو زادگاهم بودم
(راه گهر)
متن کسی است و نویسنده اش کس دیگر، حق هم در دانشگاه می چرد
قالب این وبلاگ توسط سایکو تهیه شده است