
فصل ديگر -- احمد شاملو
بيآنکه ديده بيند
در باغ
احساس ميتوان کرددر طرح ِ پيچپيچِ مخالفسرای باد
ياءس ِ موقرانهی برگي که
بيشتاب
بر خاک مينشيند
.
بر شيشههای پنجره
آشوب ِ شبنم است
ره بر نگاه نيست تا با درون درآيي و در خويش بنگری
.
با آفتاب و آتش
ديگر
گرمي و نور نيست،
تا هيمهخاک ِ سرد بکاوی
در
رويای اخگری
.
اين
فصل ِ ديگریست
که سرمايش
از درون
درک ِ صريح ِ زيبايي را
پيچيده ميکند
يادش به خير پاييز
با آن
توفان ِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده ميکند
.
هم برقرار ِ منقل ِ اَرزيز ِ آفتاب
خاموش نيست کوره
چو دیسال
خاموش خود منام!
مطلب از اين قرار است
چيزی فسرده است و نميسوزد
امسال
در سينه در تنام